برادر کوچکم با ماشینش بازی میکرد.
پلک زدم. خانه لرزید. دلم لرزید. چشم باز کردم.
پدر دیگر نیامد.
غذای مادر، دیگر شاممان نبود.
ماشین برادرم دیگر کار نکرد.
سونیا مولایی ۱۶ساله از اندیشه
- باغ آسمان
میخواند گلی که صبح رویید، تو را
میدید درون خواب خورشید تو را
ما هردو ستارههای یک شب بودیم
دستی آمد، از آسمان چید تو را
مهسا حیدری، ۱۶ ساله از فریدونشهر
نظر شما